مهنّا ساداتمهنّا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 10 روز سن داره

ღ♥ღ مهنّا ، دخمل بهاري مامان و بابا ღ♥ღ

5 ـ هفته 24

سلام بر دخمل قشنگ مامان الهي مامان فداي اون هيكل كوچولوت بشه كه نميدونم كجاي بدنتو ميزني به شكم مامان كه انقد مامانو تكون تكون ميدي شيطون بلاي مادر امروز اولين روز هفته 24‌امه...يعني آخرين هفته ماه ششم پريروز راحت لم داده بودم به مبل تا بتوني راحت تر تكون بخوري و منم محو و شيداي تكون خوردنات شده بودم...بعد به بابايي گفتم عزيزم دلم ميخواد اين دخمل ناناز از اينجا (اشاره به شكم) بياد بخلم و من محكم فيششششششششششارش بدم و بوسيش كنم خوكشلمو راسي ديروز داشتم ناهار درست ميكردم يه دفعه‌اي ديدم همچين داري تكون ميخوري كه از روي لباسم پيداست...منم يواشكي باباييتو صداش كردم كه تو يه وقت صدامو نشنوي و تكون خوردناتو قطع كني ...
26 دی 1390

4 ـ هفته 23

سلام خانوم خانوما دخمل مامان چطوره؟ ماماني خيلي دوست داره عزيزم...مخصوصاً وقتايي كه حسابي شيطون ميشي و پشت سر هم تكون ميخوري و دل ماماني رو ميبري قربون دخمل زرنگم بشم من ماماني حسابي به تكونات عادت كرده و يه وقتايي كه داري استراحت ميكني و كمتر تكون ميخوري دلش حسابي برات تنگ ميشه خانومم قند عسل مامان ميدوني كه خيلي شيطوني و بعضي وقتا مامان رو سر كار ميذاري؟!! يه وقتايي كه كمتر تكون ميخوري منم نگران ميشم و واسه اينكه بابايي بهم دلداري بده بهش زنگ ميزنم..اما تا ميام بهش بگم دخمليت تكون نميخوره و يه خورده نصيحتش كن شروع ميكني حسابي وول وول خوردن و ماماني رو پيش بابايي ضايع ميكني...فك كنم دلت واسه بابايي تنگ ميشه كه اينكا...
19 دی 1390

3 ـ يه سونوگرافي يهويي

سلام عشق قشنگ مامان الهي كه من فداي اون دست و پاهاي كوچولوت بشم من يه ساعت پيش ديدمت و الان خيلي بي تابم واست بنويسم : قضيه از اين قراره كه جايي كه ماماني كار ميكنه يه مركز سه طبقه‌اس كه طبقه همكفش درمانگاهه و طبقه سوم يه ساختمون اداريه كه مامان تو دبيرخونه‌اش كار ميكنه اينجا يكي ديگه از همكارام هم همراه با من بارداره و يكي دو هفته از من عقب‌تره امروز اون اومد گفت كه توي درمونگاه يه پزشك راديولوژي اومده كه چون تازه اومده خيلي دقيق نيگا ميكنه و كارش دقيقه...اون رفته بود و منم وسوسه شدم برم و بگم بيشتر بخاطر تاريخ زايمانم بود چون دلم ميخواد تو خيلي زود بياي پيشم و ببينمت البته نه كه زودتر از موعدش ها...منظو...
13 دی 1390

2 ـ هفته 22

سلام دختلي شيطون ماماني الهي من قربونت برم كه روز به روز داري شيطونتر ميشي امروز اولين روز هفته 22‌ام هست . پريروز رفتم پيش دكترم...همه چيز خوب بود و طبيعي شما خوب بودي و خوب رشد كرده بودي و ماماني هم تو اين يك ماهه آخر سه كيلو چاق‌تر شده بود ...نميدونم اين وزناي اضافه چجوري ميخواد برگرده سر جاش؟!!!!!! در مورد شما همه چي خوب و طبيعي بود عسل مامان...فقط وضعيت مامان يه خورده قابل تأمل بود دكتر گفت دل دردا و كمردردايي كه ميشم جاي نگراني داره...بايد مواظب باشم و مراعات كنم و يه قرص هم داد كه 1 ماه بخورم تا دفعه آينده كه ميرم ببينه اين دردا بهتر شده يا نه؟!! شايد از ماه آينده رو استعلاجي بگيرم و كلاً بشين...
12 دی 1390

اولين پست - 1

سلام گل مامان...سلام عشق مامان امروز پنجشنبه 8 ام دي هست و من از دوشنبه 5 ام پا به ماه ششم بارداريم گذاشتم و اين اولين پستيه كه توي وبلاگت واست مينويسم نفس ماماني امروز ماماني صداش خروسي شده چون ديشب واسه بابايي كوكو سيب زميني سرخ كردم و بعدم خودم همراهيش كردم و خوردم چون علائم سرماخوردگي نداشتم فك نميكردم طوريم بشه و شما خيلي گرسنه‌ات بود و دل من رو به ضعف انداخته بودي و منم حسابي شام خوردم به بهونه دخمليم ديشب هم آخر شب كه من حالم خوب نبود عشق ماماني رفته بودي يه جا خودتو جمع كرده بودي و به دل مامان فشار ميدادي كه البته هر كاري كه تو ميكني حتي اگه حالم هم بد باشه واسم شيرينه دلبر مامان از وقتي رفتم تو ماه شش ...
8 دی 1390
1